میثم شمس آرا

رشد فردی توسعه کسب و کار ذهن

میثم شمس آرا

رشد فردی توسعه کسب و کار ذهن

میثم شمس آرا

مربی رشد و توسعه فردی و کسب و کار
من اینجام و کمکت می کنم کسب و کار خودت را رونق بدی
عزت نفس و اعتماد بنفس خودت رو بالا ببری و خجالت نکشی
شاگرد استاد هدایت محمودی


مشورت‌های غلط

اولین دلیل ورود اطلاعات غلط برای من، بودن در کنار اطلاعات غلط بود!

درست متوجه شدید، در کنار آدم‌های اشتباهی بودن؛ شنیدن موسیقی‌های اشتباه،

دیدن فیلم و سریال‌هایی که نباید می‌دیدم و دوستانی که نباید پیدا می‌کردم و ... .

این‌ها مجموعه‌ای از منابع اطلاعاتی بود که من از آن‌ها همیشه در حال یادگیری بودم.

پدر و مادر من افراد معمولی بودند که اصلاً مهارت‌های زندگی و پرورش درست فرزند را آموزش ندیده بودند.

آن‌ها هم قربانی اطلاعات غلط بودند و البته در این کار مهارت پیدا کرده بودند.

همان‌طور که همه ما انسان‌های معمولی برای انجام دادن کاری با اولین نفراتی که مشورت می‌کنیم پدر و مادرمان هستند من هم برای انجام کارهای مهم زندگی مثل انتخاب رشته، انتخاب شغل، انتخاب همسر خلاصه هر چیز مهمی از آن‌ها مشورت می‌گرفتم.

افرادی که خودشان نمی‌دانستند چرا کارهایی که انجام دادند را انجام دادند حالا تبدیل به مرجع من برای راهنمایی و اقداماتم شده‌اند!!!

چرا؟ چون من هیچ استراتژی دیگری نداشتم و نمی‌دانستم که از شخص دیگری هم می‌شد که بپرسم.

چرا؟ چون من هم یک آدم معمولی بودم.

ازآنجایی‌که من توسط پدر و مادرم به دنیا آمده بودم و تمام طول دوران زندگی آن‌ها مراقب من بودند، به من غذا دادند و در برابر خطرات جانی از من محافظت کردند. برای من سرپناه درست کردند و در برابر جانوران خطرناک جان من را حفظ کردند.

مادرم وقتی نیازی داشتم سریع برایم محیا می‌کرد و پدرم برای من چیزهایی را که می‌خواستم می‌خرید من فکر می‌کردم که خوب پس هر چیزی که آن‌ها بگویند حتماً به نفع من است و من باید همیشه به حرف آن‌ها گوش کنم.

ولی من اصلاً نمی‌دانستم که آن‌ها حتی خودشان هم نمی‌دانند که چرا دارند این کارها را به صورت اتوماتیک وار انجام می‌دهند و آن‌ها این کارها را از پدر و مادر خودشان یاد گرفته‌اند و اصلاً نمی‌دانند که چرا بچه‌دار شده‌اند.

چه برسد به این‌که چطور باید یک بچه را بزرگ کرد!

خوب من هم طبق معمول، مثل همه آدم‌های معمولی هر کاری را که می‌خواستم انجام بدهم با آن‌ها مشورت می‌کردم و آن‌ها هم که فکر می‌کردند دارند به من کمک می‌کنند و البته که واقعاً دوست داشتن همین کار را انجام بدهند با مشورت‌های به‌ ظاهر درست ولی درواقع غلطشان زندگی و آینده من را .... .

بعدازآن می‌رویم سراغ افراد فامیل که خیلی روی تصمیم‌گیری‌ها و دریافت اطلاعات غلط مؤثر بودند.

مثلاً اگر از دایی یا عمو سؤال بکنی که یک پسر خوب کیه چه جوابی بهت می‌دهند؟

اکثراً می‌گویند که پسر خوب یعنی کسی که درسش را خوب بخواند و همه نمره‌هایش بیست باشد و به حرف پدر و مادرش گوش بکند؛ دانشگاه برود، یک مدرک عالی بگیرد تا بتواند یک شغل آبرومند پیدا کند و ازنظر اکثر آن‌ها شغل آبرومند یعنی بیمه و امنیت داشته باشد.

و خلاصه که بلندپرواز نباشد و سرش تو کار خودش باشد؛ آسه برو آسه بیا تا گربه شاخت نزند.

به شما تا حالا از این حرف‌ها نزدند؟؟؟؟

خاله و عمه‌ها هم که  چیزی شبیه دایی و عمو هستند.

چند بارشده از کسی بشنوید که یک پسر یا دختر خوب کسی هست که هر سؤالی که دارد این‌قدر باید بپرسد تا جوابش را پیدا کند؟

بچه خوب کسی هست که کنجکاو هست و کلاً دنبال کشف اطرافش هست؟

شهرش را خوب می‌شناسد و با آدم‌ها خوب برخورد می‌کند؟ بچه خوب کسی هست که هوش عالی دارد و می‌داند که چطور باید به دیگران کمک کند تا زندگی خوبی برای خودش و دیگران بسازد.

بعد هم که مدرسه رفتیم و فاتحه تمام استعداد و خلاقیت ما خوانده شد و به هوا رفت.

تعداد دفعاتی که در مدرسه مورد تحقیر قرار گرفتم بی‌نهایت زیاد هست و اصلاً خیلی‌هایش یادم نمی‌آید.

چند بار شنیدید که بچه درس‌خوان کسی هست که همه نمره‌هایش بیست باید باشد. انضباطش باید بیست باشد. مدرسه جای بدو بدو نیست. بچه سرت توی کار خودت باشد و از این‌جور حرف‌ها.

انگار کسی نگفته یا اصلاً کسی نمی‌داند که انسان برای کشف کردن و فهمیدن وارد این دنیا شده است.

انسان موجود کنجکاوی هست و درجایی دوست دارد که ناشناخته‌ها را کشف کند.

بچه در اوایل دوران کودکی وقتی وارد مدرسه می‌شود و با یک محیط جدید آشنا می‌شود به شدت حس کنجکاوی‌اش برانگیخته می‌شود و دوست دارد همه‌چیز را کشف کند. همه‌جا سرک می‌کشد، داخل کیف دوستش را می‌بیند؛ کشوی معلم را باز می‌کند؛ از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. بلندبلند حرف می‌زند و ... . ولی به‌جای پذیرفته شدن، به او بی‌ادب، دزد، نادان و ... می‌گویند.

اعتمادبه‌نفس کودک کم‌کم تخریب می‌شود و این می‌شود که در دوران بزرگ‌سالی جرات ندارد در جمع صحبت کند. چرا؟ چون در مدرسه وقتی جلوی تخته رفت و نتوانست سؤالی را جواب بدهد توسط معلم تنبیه شد و بچه‌ها به او خندیدند.

یکی دیگر از منابع اطلاعاتی غلط که ذهن من را نابود کرده بود تلویزیون بود.

از آن‌جایی که من نمی‌دانستم هدف اصلی درست کردن این همه فیلم و سریال چیست و پدر و مادرم هم هر وقت می‌خواستند ما را آرام کنند می‌گفتند پای تلویزیون بشینید و سازنده‌های برنامه‌های تلویزیونی خیلی خوب می‌دانند چطور ذهن مخاطب را درگیر کنند من به‌راحتی هیبنوتیزم می‌شدم و روزی چند ساعت پای تلویزیون بودم و کلی فیلم و سریال می‌دیدم که خوب بعد از آموزش دیدن فهمیدم که دیدن فیلم با اتفاق افتادن آن فرقی با هم ندارد و همان تأثیر را بر روی ذهن من و زندگی من میگذارد که انگار در واقعیت برای من رخ‌داده است.

موزیک هم که جای خودش را داشت. هر جا که وقتی بود، در حال گوش کردن آهنگ بودیم.

کلی آهنگ ناامیدکننده و مخرب در آرشیو ذهن خودمان وارد می‌کردیم.

مثلاً: دنیا جای خوبی برای زندگی نیست؛ آدم‌ها همه دزد هستند؛. نمی‌شود دیگر به کسی اعتماد کرد و یک عالم کلمات منفی دیگر که حتماً شما از من بهتر بلدید. روزی چند ساعت تکرار می‌کردم.

مثل بلبل همه جا آهنگ‌های مورد علاقه‌مان را تکرار می‌کنیم ولی نمی‌توانیم یک صفحه از کتاب درسی را برای کسی بخوانیم. چرا؟

تکرار زیاد آن آهنگ‌ها باعث شده که مستقیم وارد ذهن نیمه‌آگاه ما بشود و فضای ذهن ما را کلاً اشغال و مخدوش کند.

راستی فکر می‌کنید چرا؟

یواش‌یواش بزرگ‌تر می‌شدم و در بین مردم کوچه و بازار میرفتم. بیلبوردهای تبلیغاتی می‌دیدم و اخبار گوش می‌کردم؛ روزنامه می‌خواندم و برایم مهم شده بود، که آن سر دنیا چه اتفاقی دارد می‌افتد؟

انگار که من مهم‌ترین آدم دنیا هستم و باید همه‌چیز را بدانم.

دنیای اطراف ما مملو از خبرهای راست و دروغ است و البته دروغش بیشتر هست.

مثلاً اول صبح اخبار خبر کشته شدن رئیس‌جمهور آمریکا را در یک حمله تروریستی می‌دهد! بعد از دو ساعت تکذیب می‌کند و می‌گوید فقط مجروح شده!

دوباره بعد از چند ساعت در خبر عصر یا شب کل ماجرا تکذیب می‌شود و این ماجرا هرروز تکرار می‌شود و ذهن ما فکر می‌کند که هرچی می‌شنود را باید در اسرع وقت پاک کند و دائماً دچار شک و تردید هست که نکند گفته‌ها و شنیده‌ها دروغ باشد.

این مسئله برای ما مثل عادت می‌شود و ما اتوماتیک‌ وار نمی‌توانیم به کسی اعتماد کنیم و دچار مشکل می‌شویم.

چون ما برای موفقیت نیاز به مربی داریم و وقتی‌که عادت کردیم که به همه شک کنیم، بسیار اعتماد کردن به مربی و ایمان داشتن به آن برایمان سخت می‌شود.

این یکی از مسائلی بود که من بسیار با آن درگیر بودم.

آیا شما هم این مشکل را دارید؟

اگر جوابتان مثبت هست پس از شما خواهش می‌کنم که دیگر اخبار گوش نکنید!!!!

 

 

 

 

 

 

چطور زندگی خودت را می‌توانی تغییر بدهی؟

انسان کیست و چگونه کار میکند؟

پارادایم چیست؟

  باور چیست؟

این آدمک خطی است

تصویرسازی:

برداشت

حافظه

دلیل جویی

دریافت یا حس ششم

اراده

تصمیم چیست؟

 تصمیم یعنی اقدام

منطقه آسایش و رفاه

توهمات من

مشورت‌های غلط

همیشه به‌روز باش!!!

عدم تمرکز

تمرکز یعنی چی؟؟

ترس از دانستن اشتباهاتم

در اصل تعریف یادگیری یعنی تغییر رفتار!

فکر می‌کردم دیر شده

احساس وابستگی

نگرش

ما اینجا هستیم تا یاد بگیریم و به دیگران خدمت کنیم!

هدف‌گذاری

راهکارهای موفقیت

قانون جبران در کسب و کار

 

کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به آقای میثم شمس آرا می باشد http://meisamshamsara.ir/

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی